همراز

تا خدا هست به غم وعده ی این خانه مده . . . !

 

بچه که بودیم بستنیمان را گاز میزدند ..

قیامت به پا میکردیم..

چه بیهوده بزرگ شدیم..

روحمان را گاز میزنند و میخندیم...

 

 


برچسب‌ها: <-TagName->
نوشته شده در27 / 4 / 1390برچسب:,ساعت 23:41توسطسارا| راز

 

و من به اعتقاد تو

کثافت تلمبار شده اي روي هم بودم

که مي بايست حتما لگد ماش کرد

خوب ته کفشت را نگاه کن...

معصومانه دست تکان مي دهم!

 


برچسب‌ها: <-TagName->
نوشته شده در25 / 4 / 1390برچسب:,ساعت 1:30توسطسارا| 3 راز

 

فکر هم صدا دارد.

گاهي که عميق، غرق فکر کردن مي‌شوم،

بغل دستي‌ام - انگار که صدايي شنيده باشد - هي با تعجب زل مي‌زند به‌ام.

 

 


برچسب‌ها: <-TagName->
نوشته شده در23 / 4 / 1390برچسب:,ساعت 21:2توسطسارا| 3 راز

 

زمینه وبلاگت را که سیاهانتخاب می‌کنی مثل این است که

روبان مشکی را اُریب زده‌ای گوشه زندگی‌ات

 

 


برچسب‌ها: <-TagName->
نوشته شده در22 / 4 / 1390برچسب:,ساعت 12:4توسطسارا| 2 راز

 

تو فرق بين حرمت وترس را نمي داني

اشک هايم از هراس زخم زبانت نيست

من براي حرير حرمتي که دريده اي گريه مي کنم


برچسب‌ها: <-TagName->
نوشته شده در18 / 4 / 1390برچسب:,ساعت 10:48توسطسارا| 5 راز

 

اولین روز بارانی را به خاطر داری؟
غافلگیر شدیم
چتر نداشتیم
خندیدیم
...دویدیم
و
به شالاپ شلوپ های گل آلود عشق ورزیدیم
دومین روز بارانی چطور؟
پیش بینی اش را کرده بودی
چتر آورده بودی
و من غافلگیر شدم
سعی می کردی من خیس نشوم
و شانه سمت چپ تو کاملا خیس بود
و سومین روز چطور؟
گفتی سرت درد می کند و حوصله نداری سرما بخوری
چتر را کامل بالای سر خودت گرفتی و شانه راست من کاملاخیس شد
.
و
و
و
و
چند روز پیش را چطور؟
به خاطر داری؟
که با یک چتر اضافه آمدی
و مجبور بودیم برای اینکه پین های چتر توی چش و چالمان نرود دو قدم از هم دورتر راه برویم
.
.
.
فردا دیگر برای قدم زدن نمی آیم
تنها برو
.
.
دکتر علی شریعتی

 


برچسب‌ها: <-TagName->
نوشته شده در16 / 4 / 1390برچسب:,ساعت 21:14توسطسارا| 5 راز

 

مردم گفته هایت را فراموش خواهند کرد،

 مردم اعمالت را فراموش خواهند کرد،

اما آنها هرگز احساسی را که به واسطه تو به آن دست یافته‌اند،

از یاد نخواهند برد ، خوب یا بد

شما چي فكر ميكنين؟؟؟؟!


برچسب‌ها: <-TagName->
نوشته شده در6 / 4 / 1390برچسب:,ساعت 23:51توسطسارا| 8 راز

 

گفت : سردمه         گفتم : پنجره بزرگه، اما شوفاژِ زیرش کوچیکه

گفت : سردمه         گفتم : شومینه رو زیاد کردم اما کفاف نمیده

گفت : سردمه         گفتم : جوراباتو بپوش، آدم از پا سرما می‌خوره

گفت : سردمه         گفتم : می‌خوای دستگاه بخور روشن کنم بشینی جلوش؟

گفت : سردمه         گفتم : پتو بیارم برات؟

گفت : سردمه

گفتم : چه کار کنم؟ دیگه عقلم قد نمیده

 گفت : وقتی من سردمه لازم نیست فکر کنی....

                                                                       فقط محكم بغلم کن..!

 


برچسب‌ها: <-TagName->
نوشته شده در6 / 4 / 1390برچسب:,ساعت 1:6توسطسارا| 8 راز


آخرين مطالب

Design By : Rihanna